مرد فقیری با زن و تنها پسرش زندگی می کرد. پسر پیرمرد ساده دل و زود باور بود و دست به هر کاری که می زد،خرابی به بار می آورد.
مرد فقیر و زنش تصمیم گرفتند، تنها گاوشان را بفروشند و عروس به خانه بیاورند. شاید پسرشان سر عقل بیاید و دنبال زندگی برود، پس گاو را به او سپردند که به بازار ببرد و بفروشد.
فردای آن روز ، پسر گاو را پیش انداخت و به بازار برد.گاو که خیلی تنومند و درشت اندام بود ، چشم دلال و مشتری ها را به خود جلب کرد و بلافاصله پسر را دوره کردند و چون پسر را ساده دل یافتند، یکی از آنها گفت: بیچاره گاو از خشکسالی گوشتی در بدنش نمانده است !
دیگری گفت : مثل اینکه در گوسالگی شیر به خوردش نداده اند !
آخر سر یکی از مشتری ها تیر خلاص را زد و گفت:آهای پسر! برغاله ات چند؟
پسر نگاهی به دور و برش انداخت ولی بزغاله ای ندید.
مشتری گفت : باتو هستم پسر! برغاله ات را چند حساب میکنی ؟!
پسر مانده بودکه چه بگوید.او گاو برای فروش آورده بود ، ولی همه بزغاله خطابش می کردند.
مشتری گفت:زودتر قیمتش را بگو و ما را معطل خودت نکن و مزاحم کسب و کار ما نباش!
پسر که حسابی گیج شده بود و باور کرده بود که بزغاله به بازار آورده است رو به مشتری گفت :حالا که می گویید این بزغاله است ، قیمتش را هم خودتان تعیین کنید.
مشتری گفت :بزغاله که قیمت ندارد.حالا چون جوان خوبی هستی چند درهمی بابت آن می دهیم.
پسر قبول کرد و چند درهم را گرفت و راهی خانه شد.
دلال ها وقتی گاو چاق و چله را مفت و مجانی از چنگ پسر ساده دل در آوردند، با خوشحالی آن را به خانه بردند.
مرد فقیر دیدکه پسرش با خوشحالی از بازار برمیگردد، از او پرسید: پسرم ! گاو را چند فروختی ؟
پسر جواب داد : منظورت بزغاله است دیگه ؟
مرد فقیر فهمیدکه پسرش از دلال هاگول خورده است، چیزی به او نگفت و به جای آن نقشه ای کشید تا ارزان بردن گاو را سر دلال ها تلافی کند و به دلال ها حالی کند که گاو یعنی چه و بزغاله یعنی چه؟
مرد فقیر با این تصمیم چند سکه ی طلا زیر پالان الاغ جاسازی کرد و راهی بازار شد و پیشاپیش پسر را حالی کرد که با مشتری ها حرفی نزند، فقط دلال ها را نشانش بدهد.
آنها وقتی به بازار رسیدند، پسر دلال ها را نشان پدرش داد.
مرد فقیر هم الاغ را پیش انداخت و پیش آنها برد. دلال ها نگاهشان به مرد فقیر و الاغشان افتاد. مرد فقیر هم طوری که آنها ببینند، سیخی به الاغ زد، الاغ از جا جهید و یک سکه ی طلا روی زمین افتاد.
دلال ها که دیدند الاغ سکه می ریزد، تصمیم گرفتند، نقشه ای بریزند و الاغ را مفت و مجانی از چنگ مرد فقیر بیرون بکشند، پس گفتند :الاغ را چند میفروشی؟
مرد فقیر گفت : همانطور که به چشم خود دیده اید، الاغ من معمولی نیست بلکه جادویی است و اگر درست نگهداری شود،سکه طلا پس میدهد.
مشتری ها گفتند : حالا قیمتش را بگو!
مرد فقیر گفت: قیمت الاغ من یک خورجین سکه ی طلا است.
آنها پذیرفتند و یک خورجین سکهی طلا به او دادند و پرسیدند: حالا بگو چگونه از او نگهداری کنیم؟
مرد فقیر گفت: نخود تفت داده به خوردش بدهید و به جای آب،آب شور بخورانید و هر چهار روز یکبار به او سر بزنید، آن وقت با سیخی که به او بزنید، یک سکهی طلا پس خواهد انداخت.
دلال ها با خوشحالی الاغ را پیش انداختند و رفتند .
مرد فقیر به همراه پسرش به خانه بازگشت و سکه های طلا به زنش داد و از او خواست آن را جایی مخفی کند، او میدانست که بعد از چند روز سر و کله دلال ها پیدا خواهد شد .
از آن طرف دلال ها الاغ را درخانه ای تمیز و پاکیزه جا دادند و نخود تفت داده و یک لگن آب شور جلویش گذاشتند.
الاغ که گرسنه اش شد، بناچار نخود تفت داده خورد و تشنه اش که شد، از آب شور نوشید و به روز سوم نرسید که از گرسنگی و تشنگی نیمه جان شد .
بعد از سه روز دلال ها سیخ به دست سراغ الاغ آمدند ، و دیدند که او نیمه جان روی زمین افتاده است.
دلال ها که دیدند چه کلاه گشادی به سرشان رفته است تصمیم گرفتند سراغ مرد فقیر بروند و سکه های طلا را پس بگیرند.
مرد فقیر در این مدت نقشهی دیگر کشید و از جنگل دو تا شغال گرفت و یکی را به خانه آورد و دیگری را در مزرعه بست و به زنش هم یاد داد که وقتی دلال ها بیایند،چه کار باید بکند و چه به آنها بگوید.
دلال ها به خانهی مرد فقیر آمدند و از زنش سراغ او را گرفتند و گفتند: زودتر بگو، شوهرت کجاست؟
زن گفت :" سر مزرعه است" و نشانی مزرعه را به آنها داد.
مرد فقیر به همراه پسرش در مزرعه بود که دید دلال ها سراسیمه دارند می آیند.
دلال ها که از دست مرد فقیر حسابی عصبانی و ناراحت بودند،داد و فریاد کنان به سراغش رفتند و از او خواستند سکه هایشان را پس بدهد.
مرد فقیر گفت :حتماً در نگهداری الاغ غفلت کرده اید و گرنه او الاغی نبود که به این راحتی از بین برود.حالا برویم خانه آنجا درباره اش صحبت میکنیم.
بعد رو به شغال کرد و گفت: برو از بازار خرید کن و به خانه ببر و به زنم بگو غذای خوبی برای مهمانها آماده کند.
بعد طناب شغال را باز کرد و او را به طرف خانه ول داد.
پس از مدتی مرد فقیر به همراه دلال ها به طرف خانه به راه افتادند.وقتی رسیدند، دلال ها از دیدن شغال در خانهی مرد فقیر حیرت کردند و متوجه شدند که غذا هم آماده است، حیرتشان بیشتر شد و به فکر افتادند که شغال را هر طور شده از دست مرد فقیر بیرون بکشند. پس به مرد فقیر گفتند حالا که ما از خریدن الاغ خیری ندیده ایم به جای آن این شغال را از شما می خریم.
مرد فقیر گفت:این شغال کمک دستم است، اگر او نباشد کارهایم لنگ میماند.اما به خاطر اینکه شما از خریدن الاغ خسارت دیده اید، آن را به قیمت مناسب برای شما می فروشم.
دلال ها صد سکهی طلا به مرد فقیر دادند و با خوشحالی شغال را برداشتند و رفتند .
آنها در راه که میرفتند، بر سر اینکه شغال پیش چه کسی باشد،حرفشان شد. یکی می گفت: هفته اول شغال پیش من باشد. دیگری میگفت: نخیر! شغال را اول من می برم.
آنها مدتی جر و بحث کردند و آخر سر تصمیم گرفتند طناب شغال را باز کنند ببینند شغال بدنبال هر کدام از آنها بیاید ، شغال را اول او نگه می دارد.
آنها با این تصمیم طناب شغال را باز کردند ولی شغال به جای اینکه بدنبال آنها بیاید، به طرف جنگل دوید و از چشم آنها دور شد. دلال ها برای گرفتن او به جنگل دویدند و هنوز هم که هنوز است آنها در جنگل بدنبال شغال می گردند ولی موفق به گرفتن او نمی شوند.
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |